آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

آرنیکا گل همیشه بهارم

ماهی

دیشب رفتیم هایپر برات ماهی خریدیم عزیز دلم ماهی خیلی دوست داره ولی حتما باید همراه ته دیگ باشه بعداز این که ماهی ها سرخ شدن نشسته بودی نگاه می کردی به بابا گفتی حیلی حوشمزه است ببین بابا ماهی ها حوابیدن برای اینکه سر تو گرم کنم تا قاشق بعدی آماده شه گفتم ببین این دمش رو به بابا ببین این دمشه    بعد هم ماهی رو از دمش گرفتی بلند کردی اینقدر قشنگ شیرین زبونی می کنی  دیروز اتاقت و جارو کردم می گی آفرین که اینجا رو جارو کردی  لباستو یکی یکی در می آری می گی مامان حیلی دشنگه نه ؟ ...
31 شهريور 1392

بیست و نه ماهگی

بعد از مریضی سختی که گرفتی یکی دو روز بهونه می گرفتی هر یک ساعت یه گریه شدید آخه برای چی نمی دونستم باید چیکار کنم بعضی وقتها دیگه کفرمو در می آوردی مثلا می گفتی شیر کاکالو مثل مسابقه بود تا میدویدم برم برات بیارم زمین و زمان و بهم می دوختی بعد از اینکه می آوردم میگفتی نه دوباره شروع می کردی به گریه تازه این فقط یه نمونه اشه دو سه دفعه از دستت نشستم گریه کردم بعضی وقتها این قدر خوب منطقی رفتار می کنی که از خوشحالی احساس می کنم توی آسمونها هستم بعضی وقتها حسابی درمونده میشم بعد سعی کردم فقط و فقط مهربونی تو کارم باشه خوب شدی ولی امروز باز هم شروع کردی امروز مادر بزرگت اومده بود رفتی توی اتاق منم بردی نمی دونی چقدر باهات حرف زدم تا راضی شد...
22 شهريور 1392

مریضی کوفتی

از آخر های هفته قبل دل درد داشتم احساس می کردم روده هام باد کرده درد ناک شده معده ام هم می سوخت وقتی غذا می خوردم اسید معده ام بالا می زد تا اینکه سه چهار روز گذشت خوب نشدم دوشنبه با خودم فکر کردم نکنه آرنیکا از من بگیره ولی باز هم فکر می کردم مشکل از معده ام باشه وقتی داشتیم می رفتیم پارک حاضرنشدی خودت راه بیای گفتم اگه مریض شه من طاقت گریه هاشو ندارم رفتم دفتر بیمه ام رو برداشت بعد بغلت کردم رفتیم پارک بابا اومد پارک دنبالمون از اونجا هم رفتیم دکتر دکتر باهوش تشخیص نداد گفت خانم دیر صبحونه می خوری بین غذا چیزی نمی خوری ........... شب برات کباب تابه ای درست کردم با لذت تمام همشو خوردی خوابیدیم نصف شب دیدم ناله می کنی صبح ساعت شش بالا آ...
9 شهريور 1392
1